" پژواک " ، " آرام "

با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغی‌ها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بی‌حرف، بی‌حاشیه، بی‌دل‌دادگی.

اما نشد...
همه‌چیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».

نمی‌دانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.

۱۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

گاهی نباید بمونی تا چیزی رو ثابت کنی.

وقتی کسی تمام تلاششو می‌کنه که ازت دور بمونه،

دیگه ثابت کردن معنایی نداره.

اون‌جا باید آروم و آهسته محو بشی...

باید که نباشی،

تا بودنت کسی رو رنج نده.

 

گاهی واقعاً موندن،

بیشتر از رفتن زخم می‌زنه.

بودن، وقتی که حضورت آرامش نمیاره،

می‌تونه سنگین‌تر از نبودن باشه.

 

وقتی بودنت نه پناه می‌ده، نه آرامش،

وقتی حضورت می‌تونه بشه باری رو دلِ اون آدم...

اون‌جاست که باید رفت.

پژواک
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

غمگین که شدی،

توی دلت نریز...

خودتو با غصه‌ها پیر نکن.

 

بیا با هم بشینیم غصه بخوریم.

اصلاً می‌ریم یه بسته چیپس و تخمه می‌خریم،

یه گوشه‌ی خلوت، دور از فکر و خیال،

می‌شینیم تخمه می‌شکنیم

و غصه‌هات رو با هم، دونه‌دونه می‌خوریم.

 

اون‌قدر می‌خوریم تا سبک شی،

تا یه‌هو، بی‌هوا، بخندی...

 

بعدش هم دو تا استکان چای، مهمون من؛

به افتخارِ لبخندهای قشنگی

که بی‌هیچ دلیلی

دنیا رو جای قشنگ‌تری می‌کنن.

 

اگه دلت بیشتر گرفت،

بیا و سرم هوار بکش،

داد بزن، گریه کن، خودتو خالی کن...

بذار اون غم‌های کهنه،

با خشم و بغضت بریزن بیرون.

 

من خط مقدم رو بلدم.

صف‌شکن بودن، توی ذاتمه...

بذار صف‌شکنِ غصه‌هات باشم،

تا حالِ دلت خوب بشه.

 

و اگه وسط اون‌همه درد و رنج،

بین توهین‌ها و ناحقی‌هایی که شنیدی،

دنبال مقصر گشتی...

 

توی وجود خودت دنبالش نگرد.

حق نداری خودتو مقصر بدونی.

توجیه نکن که «حتماً حقم بود»...

 

دنیا به هیچ‌کس قول نداده خوش بگذره.

و سهم خیلی از آدمای آروم و مهربون،

برخورد با نامهربونای بی‌درکه.

 

خنده‌هات، خورشیدِ زندگی‌ان...

و غم‌هات، حکمِ کسوف رو دارن؛

همون تاریکیِ سرد و سنگین

که تا عمق وجودت می‌ره...

تا تهِ تهِ دلت...

و بیرون کشیدنش، یه دمِ مسیحی می‌خواد.

 

غمگین که شدی،

فقط کافیه باهام حرف بزنی.

قدم اول با تو،

مابقی مسیر تا رسیدن به لبخندت، با من.

پژواک
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی گریه می‌کنی...

نه بینی‌ت قرمز می‌شه،

نه زیر چشات تابلو پُف می‌کنه،

ولی امان از چشمات..

اون حالتِ چشات،

و اون نگاهت یه‌جوری می‌شه،

که انگار همه‌ی غمای دنیا

میان و توی دل من جا خوش می‌کنن.

 

دلم می‌خواد بگم:

بیا با هم غصه بخوریم...

یا نه،

همه‌ی غماتو بده به من.

تو فقط...

دوباره همون شیطونِ معصوم باش،

با همون خنده‌هایی

که غمُ فراری می‌دن.

 

غمِ ناراحتیتو می‌فهمم...

اما این سکوت عذاب‌آورتو

با چی آروم کنم؟

 

فقط بلدی بگی "چیزی نیست"...

و هی سکوت کنی.

 

خب بگو...

یه آدم لوس و بی‌نمک مثل من،

باید چیکار کنه

که باهاش درد دل کنی؟

که غماتو بریزی بیرون؟

که حرف بزنی؟

 

فقط...

تو مسیر رو نشون بده،

سختیِ تمامِ راه...

با من.

پژواک
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تازه شروع کرونا بود که دیدمش.

ماسک داشت و فقط چشماش پیدا بود.

با دیدنش، اولین چیزی که اومد توی ذهنم یه جمله بود:

"بعضیا ماسک که می‌زنن، تازه می‌فهمی چقدر چشماشون قشنگه."

 

هنوز بدون ماسک ندیده بودمش.

نمی‌دونستم لبخندش چه شکلیه، یا خط صورتش چجوریه.

ولی نمی‌دونم چرا...

یه چیزی توی نگاهش بود،

یه آرامشِ غریب،

یه نگاهی که انگار می‌گفت: «شروع کنیم؟»

 

و همون روز،

بی‌آنکه بفهمم،

شروع یک مسیر پر تلاطم شد...

 

نمی‌دونستم روزگار چی توی آستینش داره،

ولی روز به روز به هم نزدیک‌تر شدیم.

آروم‌آروم،

توی وجود هر دومون حسی شکل گرفت؛

حسی که برای اون شد "احترام"،

و برای من، "دوست داشتن".

 

اما دلم ساده‌تر از اون بود که بفهمه...

گاهی دو نفر می‌تونن خیلی نزدیک بشن،

بدون اینکه مقصدشون یکی باشه.

 

اولین باری که دستاشو گرفتم،

یه گرمای خاصی داشت؛

از اون حسا که تا مغز استخون می‌ره،

تو تک‌تک سلولای بدن می‌شینه...

 

و همون‌جا،

با یه دروغ به خودم،

خواستم آروم بمونم:

"با یه بار دست گرفتن که کسی وابسته نمی‌شه..."

 

اما شده بودم.

وابسته شده بودم،

و کاری ازم ساخته نبود.

 

بغلش که کردم،

تازه فهمیدم آدم تا چه حد می‌تونه یکی رو دوست داشته باشه.

تا یه حدِ غیرممکن...

تا جایی که هر روز با خودش بگه:

"چقدر دوسش دارم؟"

"چرا دوسش دارم؟"

"اصلاً یهو چی شد؟"

 

و حالا...

بعد از سه سال،

قهر و آشتی،

بی‌محلی دیدن و لبخند دیدن،

گاهی مهربونی، گاهی نامهربونی...

هنوزم معتقدم خدا شابلونِ زیبایی رو روی "چشمای اون" گذاشته.

 

کسی که دوسش دارم و نمی‌تونم رهاش کنم...

کسی که دوسش دارم و باید رهاش کنم.

ممنوعه ترین حلالِ قلبم...

 

لعنت به هر چی دوراهی.

لعنت به رسیدن‌های دیر.

پژواک
۱۲ خرداد ۰۴ ، ۰۶:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از راه که می‌رسه،

نفس توی سینه‌ت می‌شکنه

و می‌فهمی...

مثل وقتایی که باد پاییزی

به شاخه‌ها می‌زنه

و برگ‌ها زرد می‌شن و می‌ریزن،

یه‌هو دلت می‌گیره

و دوباره باید صبوری کنی...

 

آره،

تعطیلی‌ها رو می‌گم.

رسیدنشون غم‌انگیزه...

همون روزایی که به‌جای دیدنت،

وعده‌ی نبودنت رو می‌دن.

روزای تعطیل این‌طورین دیگه...

یه جور انتظار بی‌ثمر.

 

و من،

هر بار که تقویم رو ورق می‌زنم

و چشمم می‌افته به تعطیلیِ بعدی،

یه دردِ بی‌صدا،

یه لبخندِ بی‌رمق،

و یه دلِ پر از تو

همه‌ش توی دل یه روز خلاصه می‌شن...

 

همون روزای ندیدنت.

پژواک
۱۰ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

اگر زندگی رو به کوهنوردی تشبیه کنیم.

یک مسیر سخت و طاقت فرسا که بین راه

پاهات زخم میشه و احتمالا کوله پشتی سنگین و بددستی هم داری.

حسابی تشنه شدی و عرق از سر و صورتت میریزه.

زانو درد شده باشی و لنگ لنگان راه بری

و با هزار زحمت و سختی، یه چوب پیدا کردی

که عصای زیر بغلت باشه که بهتر راه بری.

آفتاب چنان سوزان و داغ بهت میتابه، انگاری 

خدا زیر شعله رو بیشتر کرده باشه و قرار نیست

از این حجمِ گرما خلاص بشی..

اون لحظه ای که نیازمند یه لیوان آب خنک هستی تا حس کنی

هنوز زنده ای...

 

زمانی که میرسی به رودخانه ای با آب زلال و خنک،

یه حس غیر قابل وصف داره

اون لحظه ای که زیر سایه درخت میشینی و پاهاتو میذاری توی آب ،

انگاری خدا بهت یه جون تازه داده،

 

دیدنِ هر روزش به من چنین حس غیر قابل وصفی میده

 

 

پژواک
۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۶:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

فلاسفه میگن

وقتی میگیم دستم درد میکنه

یعنی دستِ من..

پس من جسم نیستم و جسم بخشی از منه.

 

ولی یه سوال

اگر منِ وجودی آدم جسم نیست

چرا وقتی باهام چشم تو چشم میشه

دیگه از بُعد زمان و مکان خارج میشم؟

حتی درد و رنج هم برام بی معنی میشه..

 

چرا فقط ایستادن در کنارش، حالمو خوب میکنه

چرا وقتی صحبت میکنه، به حرفاش گوش نمیدم و ففط

به صداش گوش میدم

 

پژواک
۰۸ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از زیباترین پدیده‌های جهان هستی، "نوای قو"ئه؛

پدیده‌ای که هر چند سال یک‌بار، چشم دنیا رو روشن می‌کنه.

خیلیا با تلسکوپ، در به در دنبال دیدنش هستن،

و خیلیا توی تمام عمرشون، حتی یه‌بار هم نمی‌تونن ببیننش.

اما من؟

من هر روز می‌بینمش...

امروز هم، از محل کار تا نزدیک خونه‌ش رسوندمش،

با اینکه خودش هنوز نمی‌دونه

چقدر نادره...

پژواک
۰۷ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

پا به پاش که بخوای کار کنی،

قبل از اینکه به آخر هفته برسی، مریض می‌شی و باید مرخصی بگیری.

 

میری واحد یک،

می‌بینی کمک‌حال دوستاشه.

میری واحد دو، باز هم اونجاست.

میری واحد بعدی، باز هم همونه.

 

گاهی شک می‌کنی نکنه دونفر با یک ظاهر باشن!

 

منت نمی‌ذاره،

خستگیش از راه رفتن و حالت دستاش معلومه،

اما نمی‌ذاره کسی توی صورتش ببینه.

 

صبح که می‌رسه، اگر از دور کسی رو ببینه،

سریع می‌ره به استقبالش و با هم برمی‌گردن محل کار.

 

انگار خدا بهش رسالتی داده که باید انجامش بده،

رسالتِ کمک کردنِ بی‌منت.

 

من بهش می‌گم «نور»، «روشنایی»،

چون انعکاس حال خوبش مثل نور،

به تمام مجموعه می‌تابه،

و بدون اینکه کسی توجه کنه،

دلیل حال خوب آدماست.

 

ازش که تعریف کنی،

سرخ می‌شه و مظلوم،

و تهش می‌گه «اینطوری نیست».

 

حضور اینجور آدما هم خوبه و هم بد...

خوبیش اینه که توی هر حالتی که باشی،

می‌دونی یکی هست که بهش رو بزنی

و جوابش به هر کمکی مثبته...

و بدیش اون ترسیه که از روزای دیگه نبودنش داری.

 

شبیه کتابیه که وقتی تمومش می‌کنی،

باید دراز بکشی، چشماتو ببندی و بگی:

خدایااا...

مگه می‌شه؟

مگه داریم؟؟

پژواک
۰۶ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

می‌گن آدم به وسوسه‌ی حوّا سیب رو چید،

اما من یه باور دیگه دارم...

ماجرا وسوسه نبود،

قصه‌ی دل بود،

قصه‌ی نخواستنِ گریه‌ی کسی که دوستش داری.

 

آدم سیب رو نخورد چون فریب خورد،

خورد، چون نمی‌خواست

نگاهِ شکسته‌ی حوّا رو ببینه،

نمی‌خواست اشک توی چشم‌هاش بمونه،

نمی‌تونست دلِ حوّا رو بشکنه.

 

و این وسط،

هیچ فرشته‌ای نفهمید

که گناهِ آدم،

نه نافرمانی بود، نه طمع،

فقط عشق بود،

دوست داشتنِ بی‌پناه...

 

و هنوز هم،

درد، بیشتر از گناه،

تو خودِ دوست داشتنه...

 

واسه همینه که خدا

لذت عشق رو توی وصال نذاشت،

توی جنگیدن برای رسیدن گذاشت،

توی دل‌نگرونی‌ها و خیالات،

توی قهر و آشتی‌ها،

توی خواستن و بی‌محلی دیدن...

 

انگار خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه،

بیشتر می‌ذاره بسوزه...

سوختنی که صدا نداره و سکوتِ محضه.

 

 

پژواک
۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۷:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر