" پژواک " ، " آرام "

۱۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

گاهی نباید بمونی تا چیزی رو ثابت کنی.

وقتی کسی تمام تلاششو می‌کنه که ازت دور بمونه،

دیگه ثابت کردن معنایی نداره.

اون‌جا باید آروم و آهسته محو بشی...

باید که نباشی،

تا بودنت کسی رو رنج نده.

 

گاهی واقعاً موندن،

بیشتر از رفتن زخم می‌زنه.

بودن، وقتی که حضورت آرامش نمیاره،

می‌تونه سنگین‌تر از نبودن باشه.

 

وقتی بودنت نه پناه می‌ده، نه آرامش،

وقتی حضورت می‌تونه بشه باری رو دلِ اون آدم...

اون‌جاست که باید رفت.

پژواک
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

غمگین که شدی،

توی دلت نریز...

خودتو با غصه‌ها پیر نکن.

 

بیا با هم بشینیم غصه بخوریم.

اصلاً می‌ریم یه بسته چیپس و تخمه می‌خریم،

یه گوشه‌ی خلوت، دور از فکر و خیال،

می‌شینیم تخمه می‌شکنیم

و غصه‌هات رو با هم، دونه‌دونه می‌خوریم.

 

اون‌قدر می‌خوریم تا سبک شی،

تا یه‌هو، بی‌هوا، بخندی...

 

بعدش هم دو تا استکان چای، مهمون من؛

به افتخارِ لبخندهای قشنگی

که بی‌هیچ دلیلی

دنیا رو جای قشنگ‌تری می‌کنن.

 

اگه دلت بیشتر گرفت،

بیا و سرم هوار بکش،

داد بزن، گریه کن، خودتو خالی کن...

بذار اون غم‌های کهنه،

با خشم و بغضت بریزن بیرون.

 

من خط مقدم رو بلدم.

صف‌شکن بودن، توی ذاتمه...

بذار صف‌شکنِ غصه‌هات باشم،

تا حالِ دلت خوب بشه.

 

و اگه وسط اون‌همه درد و رنج،

بین توهین‌ها و ناحقی‌هایی که شنیدی،

دنبال مقصر گشتی...

 

توی وجود خودت دنبالش نگرد.

حق نداری خودتو مقصر بدونی.

توجیه نکن که «حتماً حقم بود»...

 

دنیا به هیچ‌کس قول نداده خوش بگذره.

و سهم خیلی از آدمای آروم و مهربون،

برخورد با نامهربونای بی‌درکه.

 

خنده‌هات، خورشیدِ زندگی‌ان...

و غم‌هات، حکمِ کسوف رو دارن؛

همون تاریکیِ سرد و سنگین

که تا عمق وجودت می‌ره...

تا تهِ تهِ دلت...

و بیرون کشیدنش، یه دمِ مسیحی می‌خواد.

 

غمگین که شدی،

فقط کافیه باهام حرف بزنی.

قدم اول با تو،

مابقی مسیر تا رسیدن به لبخندت، با من.

پژواک
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از راه که می‌رسه،

نفس توی سینه‌ت می‌شکنه

و می‌فهمی...

مثل وقتایی که باد پاییزی

به شاخه‌ها می‌زنه

و برگ‌ها زرد می‌شن و می‌ریزن،

یه‌هو دلت می‌گیره

و دوباره باید صبوری کنی...

 

آره،

تعطیلی‌ها رو می‌گم.

رسیدنشون غم‌انگیزه...

همون روزایی که به‌جای دیدنت،

وعده‌ی نبودنت رو می‌دن.

روزای تعطیل این‌طورین دیگه...

یه جور انتظار بی‌ثمر.

 

و من،

هر بار که تقویم رو ورق می‌زنم

و چشمم می‌افته به تعطیلیِ بعدی،

یه دردِ بی‌صدا،

یه لبخندِ بی‌رمق،

و یه دلِ پر از تو

همه‌ش توی دل یه روز خلاصه می‌شن...

 

همون روزای ندیدنت.

پژواک
۱۰ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

اگر زندگی رو به کوهنوردی تشبیه کنیم.

یک مسیر سخت و طاقت فرسا که بین راه

پاهات زخم میشه و احتمالا کوله پشتی سنگین و بددستی هم داری.

حسابی تشنه شدی و عرق از سر و صورتت میریزه.

زانو درد شده باشی و لنگ لنگان راه بری

و با هزار زحمت و سختی، یه چوب پیدا کردی

که عصای زیر بغلت باشه که بهتر راه بری.

آفتاب چنان سوزان و داغ بهت میتابه، انگاری 

خدا زیر شعله رو بیشتر کرده باشه و قرار نیست

از این حجمِ گرما خلاص بشی..

اون لحظه ای که نیازمند یه لیوان آب خنک هستی تا حس کنی

هنوز زنده ای...

 

زمانی که میرسی به رودخانه ای با آب زلال و خنک،

یه حس غیر قابل وصف داره

اون لحظه ای که زیر سایه درخت میشینی و پاهاتو میذاری توی آب ،

انگاری خدا بهت یه جون تازه داده،

 

دیدنِ هر روزش به من چنین حس غیر قابل وصفی میده

 

 

پژواک
۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۶:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از زیباترین پدیده‌های جهان هستی، "نوای قو"ئه؛

پدیده‌ای که هر چند سال یک‌بار، چشم دنیا رو روشن می‌کنه.

خیلیا با تلسکوپ، در به در دنبال دیدنش هستن،

و خیلیا توی تمام عمرشون، حتی یه‌بار هم نمی‌تونن ببیننش.

اما من؟

من هر روز می‌بینمش...

امروز هم، از محل کار تا نزدیک خونه‌ش رسوندمش،

با اینکه خودش هنوز نمی‌دونه

چقدر نادره...

پژواک
۰۷ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

پا به پاش که بخوای کار کنی،

قبل از اینکه به آخر هفته برسی، مریض می‌شی و باید مرخصی بگیری.

 

میری واحد یک،

می‌بینی کمک‌حال دوستاشه.

میری واحد دو، باز هم اونجاست.

میری واحد بعدی، باز هم همونه.

 

گاهی شک می‌کنی نکنه دونفر با یک ظاهر باشن!

 

منت نمی‌ذاره،

خستگیش از راه رفتن و حالت دستاش معلومه،

اما نمی‌ذاره کسی توی صورتش ببینه.

 

صبح که می‌رسه، اگر از دور کسی رو ببینه،

سریع می‌ره به استقبالش و با هم برمی‌گردن محل کار.

 

انگار خدا بهش رسالتی داده که باید انجامش بده،

رسالتِ کمک کردنِ بی‌منت.

 

من بهش می‌گم «نور»، «روشنایی»،

چون انعکاس حال خوبش مثل نور،

به تمام مجموعه می‌تابه،

و بدون اینکه کسی توجه کنه،

دلیل حال خوب آدماست.

 

ازش که تعریف کنی،

سرخ می‌شه و مظلوم،

و تهش می‌گه «اینطوری نیست».

 

حضور اینجور آدما هم خوبه و هم بد...

خوبیش اینه که توی هر حالتی که باشی،

می‌دونی یکی هست که بهش رو بزنی

و جوابش به هر کمکی مثبته...

و بدیش اون ترسیه که از روزای دیگه نبودنش داری.

 

شبیه کتابیه که وقتی تمومش می‌کنی،

باید دراز بکشی، چشماتو ببندی و بگی:

خدایااا...

مگه می‌شه؟

مگه داریم؟؟

پژواک
۰۶ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

می‌گن آدم به وسوسه‌ی حوّا سیب رو چید،

اما من یه باور دیگه دارم...

ماجرا وسوسه نبود،

قصه‌ی دل بود،

قصه‌ی نخواستنِ گریه‌ی کسی که دوستش داری.

 

آدم سیب رو نخورد چون فریب خورد،

خورد، چون نمی‌خواست

نگاهِ شکسته‌ی حوّا رو ببینه،

نمی‌خواست اشک توی چشم‌هاش بمونه،

نمی‌تونست دلِ حوّا رو بشکنه.

 

و این وسط،

هیچ فرشته‌ای نفهمید

که گناهِ آدم،

نه نافرمانی بود، نه طمع،

فقط عشق بود،

دوست داشتنِ بی‌پناه...

 

و هنوز هم،

درد، بیشتر از گناه،

تو خودِ دوست داشتنه...

 

واسه همینه که خدا

لذت عشق رو توی وصال نذاشت،

توی جنگیدن برای رسیدن گذاشت،

توی دل‌نگرونی‌ها و خیالات،

توی قهر و آشتی‌ها،

توی خواستن و بی‌محلی دیدن...

 

انگار خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه،

بیشتر می‌ذاره بسوزه...

سوختنی که صدا نداره و سکوتِ محضه.

 

 

پژواک
۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۷:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعضی آدما شبیه عطر حرم هستن.
همونقدر تند و موندگار
دو تا جمله میگن و رد میشن
اما تا آخرِ روز با حرفاش زندگی میکنی

پژواک
۰۴ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

مثل یه آدمی که آسم داره و دکتر بهش می‌گه باید بری کوهستان زندگی کنی…

هوای خالص، ساده، ولی نجات‌بخش.

 

بعضی وقتا روح آدمم آسم می‌گیره…

و تنها چیزی که خوبش می‌کنه، نفس کشیدن توی هوای حضور یه آدم خاصه.

کنارش نفس می‌کشی، بی‌اون‌که بفهمی سال‌ها خفه بودی.

 

کافیه فقط کنارش باشی، فقط صدای حرف زدنش رو بشنوی.

مهم نیست چی می‌گه، چون حواست به معنای کلمات نیست…

اون چیزی که حالت رو خوب می‌کنه، فقط صدای خودشه.

 

کنارش، لازم نیست دنبال دلیلِ بودنشون بگردی…

چون خودشون، خودِ زندگی‌ان.

پژواک
۰۳ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثل ذوقِ پیدا کردن یه دونه تخم آفتابگردون

روی زمین،

وقتی پاکتِ تخمه ته کشیده،

مثل گلِ تساویِ دقیقه‌ی ۹۰+۳،

یا پولی که

تو جیبِ کاپشنِ قدیمیِ انباری پیدا می‌کنی...

 

مثل کودکی فقیر

که خوابِ دوچرخه دیده...

 

دیدنش

باعث می‌شه

اون لحظه از زندگی رو

واقعاً زندگی کرده باشم.

 

و با خودم میگم.

چرا علم، با تمامِ پیشرفتش، هنوز ناتوانه؟

و چرا

نمی‌تونیم حسِ اون لحظه‌ی ناب و بی‌تکرار رو

قاب بگیریم...

حتی اگر ممنوعه‌ترین حسِ جهانم باشه...

 

آخه این آدم جوری به دلت می‌شینه

که حتی وقتایی که ازش متنفری،

بازم دوستش داری.

در اوج قهر و نخواستن،

فقط نفس کشیدن کنار اونه

که می‌تونه معجونِ روحت باشه.

 

وقتی مشغول کار هست و دستاشو میبینی

قند توی دلت آب میشه و آروم و آهسته قربون، صدقه

تک تک انگشتاش میشی...

 

انگاری حتی فقط ایستادن کنارش " زندگی بدون زمان و مکان"

رو معنا میبخشه

 

این شخصِ خاااص،

همون حکایت آب زلال تو دل کویره،

همون تنها گل رز وسط باغچه خشک و بی جان.

همون تنها میوه ی مونده

روی درختی که داره آماده میشه برای خواب زمستونی

 

 

پژواک
۰۲ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر