" پژواک " ، " آرام "

با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغی‌ها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بی‌حرف، بی‌حاشیه، بی‌دل‌دادگی.

اما نشد...
همه‌چیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».

نمی‌دانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.

یهو ذهنت پُر میشه از شخصیتش

پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ

مثل ذوقِ پیدا کردن یه دونه تخم آفتابگردون

روی زمین،

وقتی پاکتِ تخمه ته کشیده،

مثل گلِ تساویِ دقیقه‌ی ۹۰+۳،

یا پولی که

تو جیبِ کاپشنِ قدیمیِ انباری پیدا می‌کنی...

 

مثل کودکی فقیر

که خوابِ دوچرخه دیده...

 

دیدنش

باعث می‌شه

اون لحظه از زندگی رو

واقعاً زندگی کرده باشم.

 

و با خودم میگم.

چرا علم، با تمامِ پیشرفتش، هنوز ناتوانه؟

و چرا

نمی‌تونیم حسِ اون لحظه‌ی ناب و بی‌تکرار رو

قاب بگیریم...

حتی اگر ممنوعه‌ترین حسِ جهانم باشه...

 

آخه این آدم جوری به دلت می‌شینه

که حتی وقتایی که ازش متنفری،

بازم دوستش داری.

در اوج قهر و نخواستن،

فقط نفس کشیدن کنار اونه

که می‌تونه معجونِ روحت باشه.

 

وقتی مشغول کار هست و دستاشو میبینی

قند توی دلت آب میشه و آروم و آهسته قربون، صدقه

تک تک انگشتاش میشی...

 

انگاری حتی فقط ایستادن کنارش " زندگی بدون زمان و مکان"

رو معنا میبخشه

 

این شخصِ خاااص،

همون حکایت آب زلال تو دل کویره،

همون تنها گل رز وسط باغچه خشک و بی جان.

همون تنها میوه ی مونده

روی درختی که داره آماده میشه برای خواب زمستونی

 

 

۰۴/۰۳/۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
پژواک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">