" پژواک " ، " آرام "

با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغی‌ها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بی‌حرف، بی‌حاشیه، بی‌دل‌دادگی.

اما نشد...
همه‌چیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».

نمی‌دانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.

بعضی آدما حکمِ جاذبه‌اند؛

شاید به بودنشون اعتراف نکنی،

ولی حضورشون همه‌چیو سرِ جاش نگه می‌داره،

و ته دلت آرومه که همه‌چیز درست پیش می‌ره.

 

خسته‌اند، اما منشا انرژی و حال خوب برای همه‌ی مجموعه.

 

مسئول هیچ‌چیز نیستند،

اما مسئول همه‌چیزند.

نیستن ولی همیشه هستن.

 

یه فرمول ساده‌ست:

هر کاری + بودنشون = همونی که می‌خوای.

 

این‌ها امضای پای یک نقاشیِ معروف‌اند،

رنگین کمونِ بعد از بارونای اردیبهشت،

آب خنک و گوارا وسط گرمای تابستون،

 

مثل آشپزی که بعد از پایان کار،

از توی آستینش معجونی می‌آره و چند قطره می‌ریزه توی غذا،

تا طعمش فوق‌العاده و ماندنی بشه؛

انگار خدا هم این‌ها رو مثل همون معجون،

میذاره وسط مجموعه.

 

به این آدما در زبان ژاپنی می‌گن

幽玄 (ゆうげん - Yūgen)

یوگِن

یعنی «زیبایی عمیق و رازآلود، که قابل دیدن یا لمس مستقیم نیست اما حضورش حس می‌شود»

 

پژواک
۲۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۵۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

یعنی باور کنم در قیامت،

مجازات می‌شوم

به‌خاطر دوست داشتنت؟

 

نه…

من گمانم، اگر عذابی باشد،

برای آن است که کم دوستت داشتم.

 

و اگر آتشی در دهانم افکنند،

برای آن است که با همین زبان،

دلت را شکستم.

 

براستی،

خدایی که خالقِ احساس است،

چگونه می‌تواند مجازاتم کند؟

حال آن‌که

روح مرا سراسر دوست داشتنت کرد

و روح تو را

سرشار از دوست داشته شدن.

 

تویی که اگر واژه بودی،

تمام «دوستت دارم»‌های جهان با تو معنا می‌شد.

 

چه اهمیتی دارد

مرا دل‌انگیز ببینی،

یا ساده بگذری گویی که نیستم....

وقتی می‌دانم

«آرامش»

تنها واژه‌ی درستی‌ست

برای لحظه‌هایی که در کنارت هستم.

حتی اگر کم،

اگر پنهانی،

اگر خاموش.

پژواک
۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر باخبر شی که

اون رفیقت که باهاش قهر بودی، از دنیا رفته...

آیا می‌گی: "خوب شد تا لحظه آخر قهر بودم؟"

یا حسرت می‌خوری؟

حسرت اینکه چرا راهی پیدا نکردی که سوء‌تفاهمات رو رفع کنی؟

 

یقیناً حسرت می‌خوری...

چون "مرگ"، خیلی چیزا رو بی‌اهمیت می‌کنه.

دلخوری‌ها، لجبازی‌ها، غرور...

همه‌شون توی سایه‌ی مرگ کم‌رنگ می‌شن.

 

و "حسرت"،

سنگین‌ترین چیزی‌ـه که آدم می‌تونه با خودش حمل کنه.

 

حسرتِ گفتنِ چهار کلمه حرفی

که بارها توی تخیلاتت بهش گفتی...

و حسرتِ شنیدن حرف‌هایی

که بارها می‌خواست بگه، و تو نخواستی بشنوی.

 

و ته‌مونده‌ی عمرتو

با این فکر می‌گذرونی که:

آیا اون لحن و رفتارم ... واقعاً لازم بود؟

پژواک
۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

بعضی چیزا یه مسیر ساده رو خاص می‌کنن.
مثلاً چرا خیلیا عاشق راه رفتن کنار رودخونه‌ان؟
مگه غیر از خستگی و درد پا چیز دیگه‌ای داره؟
نه...
اما صدای شرشر آب، بوی خنک باد، صدای پرنده‌هایی که اون دور دورا چهچه می‌زنن...
همیناست که به راه رفتن ارزش میده.
همیناست که خستگی رو قشنگ می‌کنه.

آدما هم همینطورن.
بعضیا خودشون یه دنیا معنا دارن.
بودنشون، مثل صدای آب کنار راهه.
مثل نسیمی که یهو میاد و خستگی رو از تنت می‌گیره.
مثل وقتی که پاهای خسته‌تو میذاری تو آب خنک رودخونه...

بی‌اونا، همه چی هست...
همه شاید به ظاهر شاد باشن، ولی خودشون ته دلشون می‌دونن...
یه چیزی همیشه کمه.
یه چیزی که بدونش، زندگی فقط گذر روزاست.

این آدما...
اگه حتی فقط یه روز نباشن،
خنده‌هامونم شارژشون تموم میشه و آلارم خطا میده...

اینا دقیقاً همونان که باید بهشون بگی:
لعنتی نرو...

پژواک
۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

دوست داشتن، چاقوی دولبه‌ای‌ست؛

که گاهی هم خودت را زخمی می‌کند،

و هم کسی را که برایش می‌تپی.

و گاهی...

چاره‌ای نیست جز آن‌که

چاقو را تا آخرین حد،

در قلب خودت فرو ببری،

فقط برای اینکه او زخمی نشود.

 

گاهی نمی‌دانی باید بمانی و بجنگی،

یا رها کنی...

 

بحث بر سر خودت نیست؛

تو در هر دو صورت، شکست خورده‌ای،

ویران شده‌ای...

 

حرف دل اینجاست:

چطور باید او را

از تباهیِ این عشق

امن نگه داری؟

 

آنجا که سکوتش، چنان مبهم می‌شود

که نمی‌دانی در دلش چه می‌گذرد؛

آنجا که نمی‌فهمی

ماندنت را می‌خواهد

یا رفتنت را...

دست آخر می‌مانی با خودت،

با قلبی که هر ضربه‌اش،

دعوایی‌ست میان رفتن و ماندن.

پژواک
۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

درخت، سرما رو تاب نمیاره

ولی می‌دونه زمستون که برسه، وقت خوابه.

آدما هم همین‌طورن؛

گاهی می‌دونن مخاطبشون رو فلان روزِ خاص نمیبینن

و ذهن، برا نبودنش آماده‌ست...

اما اگه اون روز، بیشتر طول بکشه

دلشون تنگ می‌شه

پژمرده می‌شن.

 

امان از قلب های ممنوعه...

امان از دوست داشتن‌های پذیرفته‌نشده‌ی بی‌وصل...

از اونایی که مخاطبت هم می‌گه: "برو بابا، تمومش کن..."

پژواک
۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مبنای توحید بر کلمه " لا اله الا الله " است

خدایی نیست، مگر خدای یکتا..

 

چرا خدا نفرمود که بگید جز خدای یکتا، خدایی نیست.

 

چون باید از کفر به توحید برسیم.

اول باید نفی کرد لا اله.. یعنی خدایی نیست.

وقتی تمام خدایان رو نفی کردیم،

میگه " الا الله " جز خدای یکتا..

 

یک مثال ساده:

فرض کن رفتی یه مهمونی و یکی داره از بهترین آشپز جمع تعریف می‌کنه.

اگر بگه:

"ناهید خیلی خوب آشپزی می‌کنه"

 

خب، این جمله خوبه،

ولی شاید ذهن مخاطب بگه:

شاید مریم یا لیلا هم خوب باشن. چون هیچ‌کس رد نشده.

 

ولی حالا اگه بگه:

"هیچ‌کس آشپز خوبی نیست، جز ناهید"

 

اینجا دیگه جای بحث نیست.

یعنی با منطق «نفی قبل اثبات» اومده،

نشون داده که ناهید تنها گزینه‌ی درسته.

 

در عرفان و فلسفه

باارزش اینه که از کفر به توحید برسیم،

از شک به یقین

 

 

پژواک
۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چه غم‌انگیز است…

وقتی کسی زیبایی‌اش را نمی‌فهمد.

نه از سرِ فروتنی،

بلکه چون جهان، آینه‌ای در شأن او ندارد.

و چه رنجی‌ست برای چشم‌هایی که می‌فهمند،

و زبانی که از بیانش قاصر است.

 

براستی اگر خداوند،

کلمه‌ای در وصف زیبایی‌اش خلق نکرده باشد، چه؟

و اگر قرن‌ها بعد،

مردمان از زیبایی‌اش نشنوند، چه؟

 

در شگفتم آنان که او را ندیده‌اند، معیار زیبایی را چه می‌دانند؟

 

شاید این زیبایی‌ها،

در فهمِ واژه نمی‌گنجند،

تا مقدس بمانند.

و شاید معجزه‌ی این تصویر،

فقط برای یک چشم،

در یک لحظه، متجلی ‌شده است ...

 

«و تویی که خداوند زیبایی‌ات را در چشم‌های من آفرید،

تا رسالتِ خلق واژه‌ها را داشته باشم.»

 

پژواک
۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

آدمها وقتی رشد می کنند،
از جایی به بعد، دیگر قادر به دروغ گفتن و خیانت نیستند؛
این جبری بعد از اختیار است؛
نتوانستنی بعد از توانستن؛
عاجز بودنی بعد از قادر بودن؛
و این هم از پارادوکس های زیبای دنیای روان است../

آرام
۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دوست داشتن،

شبیه سیله که می‌شوره، می‌بره

و وقتی تموم می‌شه، تو دیگه اون آدم قبلی نیستی.

یا شاید شبیه بارونه.

آروم، ولی عمیق که بوی تنتو عوض می‌کنه،

رنگ دلتو می‌شوره حتی اگه کوه باشی.

 

دوست داشتن،

همون "ماهِ" لعنتیه که پلنگو تا لبه‌ی پرتگاه می‌کشونه،

با نوری که نمی‌ذاره برگرده.

 

دوست داشتن،

اون تیریه که از کمان آرش رها شد

و هرچی بیشتر شیره‌ی جونشو گرفت، زمین بیشتری رو فتح کرد.

دوست داشتن

یعنی زخمیِ  خار بشی، حتی اگر هیچوقت به گل نرسی.

دوست داشتن

یعنی قدم زدن وسط جنگلی پر از رود و درخت،

پر از نسیم خنک و آواز پرنده،

جاده ای رویایی که منتهی میشه به برزخِ دلتنگی.....

 

دوست داشتن یعنی تمنای من و نادیده گرفتن های تو..

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر