" پژواک " ، " آرام "

با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغی‌ها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بی‌حرف، بی‌حاشیه، بی‌دل‌دادگی.

اما نشد...
همه‌چیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».

نمی‌دانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.

بعضی دلتنگیا درد بیشتری دارن...

مثل تیغی که فرو رفته توی دستت و پیداش نیست،

از اون دلتنگیا که یک حلقه‌ اشک می‌شن توی چشمت،

ولی مجبوری بخاطرش لبخند بزنی و بگی: "نه بابا، حساسیت فصلیه..."

 

دلتنگی‌هایی که آروم آروم توی دلت جا می‌گیرن،

جوری که حتی خودت هم دیر می‌فهمیش.

 

تا یه روز…

به خودت میای و می‌بینی ازت چیزی نمونده.

نه اون خنده‌های قدیمی،

نه اون برق چشمات،

نه حتی صدای واقعیت.

 

دلتنگی،

حکایت همون قورباغه‌ست

که انداختنش توی یه قابلمه‌ آب سرد،

و یواش یواش زیرش آتیش روشن کردن…

نه جیغی زد، نه فرار کرد.

فقط تموم شد.

بی‌خبر.

بی‌صدا.

 

و تو فقط نگاه می‌کنی به خودت،

که چطور توی این دلتنگی، یواش‌یواش…

دیگه شبیه خودت نیستی.

 

و تو نمیدونی…

این دلتنگی

یک موهبته؟ یا رنج؟

 

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعضیا با ارزشن

بعضیا ارزشمندتر..

 

توی زمستان ، برف با ارزشه

اما چی آدما رو دور هم جمع میکنه؟؟

"آتش..."

 

توی دل شب، با یک آسمان صاف،

همه ستاره ها رو نگاه میکنن

اما چی آدما رو دور هم جمع میکنه؟

"تلسکوپ..."

 

برف و ستاره با ارزشن

اما گرمای آتش و زاویه دید تلسکوپ باارزشتره.

 

بعضی آدما باارزشترن

چون پر از انرژی هستن

چون خواسته و ناخواسته با رفتار و خنده و نگاهشون،

با تک تک کلماتشون،

آدما رو جمع میکنن و حالِ دل همه رو خوب میکنن.

 

طبیعت به اینا میگه " درخت بلوط "

چون تنها درختی که باعث آرامش همه موجودات طبیعته

درخت بلوط هست.

خونه سنجاب

و غذای دارکوب

سایه ای برای پلنگ

و محل خوابیدن پرنده ها...

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سوختن داریم تا سوختن...

 

بعضی سوختن‌ها رو اون‌قدر بلند فریاد می‌زنی که همه باخبر می‌شن؛

مثل وقتی که دستت می‌سوزه توی آتیش.

 

اما بعضی سوختن ها، اون‌قدر عمیقن که حتی نفس کشیدن رو هم سخت می‌کنن.

 مجبورت می‌کنن به سکوت...

مثل وقتایی که دستاشو می‌گیری،

و گرمای وجودش آروم‌آروم می‌ره تا تهِ جونت،

توی سلول سلولِ وجودت،

تا مغز استخونت...

 

بعد، یه روز همون آدم میگه:

«نمی‌خوام دیگه دستامو بگیری.»

 

همون‌جا، یه چیزی توی دلت فرو می‌ریزه.

تمام وجودت می‌سوزه...

یه سوختنِ بی‌صدا،

از اونایی که قلبتو مچاله می‌کنه،

ازت یه ویرونه می‌سازه—

ویرونه‌ای که دیگه هیچ‌وقت، خوب نمی‌شه.

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی، آرامشش رو ته یه فنجون قهوه می‌ریزه ,

یکی با گرمای استکان چای، خودش رو جمع‌و‌جور می‌کنه ،

اون یکی، دود سیگار رو می‌فرسته هوا، شاید دلش سبک‌تر شه.

یکی خیابون‌گرده، تا پاهاش خسته نشن، ذهنش آروم نمی‌گیره.

بعضیا مشت می‌کوبن به کیسه بوکس، انگار بغضاشون رو له می‌کنن .

هر کسی یه نسخه برای زنده موندن داره .

یه راهکار، یه قلقِ شخصی برای دوام آوردن

اما همه‌ش مُسَکنه، همه‌ش راه فرعیه.

اصلِ ماجرا یه چیز دیگه‌ست یکی که باید باشه... و نیست.

همونی که با نبودش،

حتی مشتت رو میزنی به دیوار،

انگار باید دردت رو با درد خالی کنی .

اما اگه باشه...

فقط یه نگاهش کافیه تا هیاهوی دنیا، توی سکوت چشم‌هاش گم بشه.

کافیه باهاش چشم تو چشم بشی

تا از دنیا و متعلقاتش، فارغ شی......

 

و تویی که هیچ مُسَکِنی، جوابگوی نبودنت نیست .

حلال ترین ممنوعه ی من....

دیدنت، منو از برزخ دنیا بیرون می‌کشه

حتی وقتایی که قهری ،

حتی وقتی نگاهم نمی‌کنی......

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعضی حرفا رو نمیشه گفت،

نه که نخوای بگی،

یا از گفتنش واهمه داشته باشی...

فقط بعضیاش

قد یه دنیا سکوته.

 

گاهی باید با یه قطره اشک کشیدشون

روی بوم یه شب تنهایی،

یا گذاشتشون توی ملودی یه آهنگ بی‌کلام،

که فقط دل بفهمه...

 

چون وقتی دلتنگی

واژه‌ها کم میارن،

و صدا... صداش در نمیاد.

 

گاهی احساسات در قالب کلمات نمی‌گنجن.

اصلاً اگه بخوای در موردشون حرف بزنی،

به اون احساس ظلم کردی.

 

مثلاً چطور می‌خوای

وزیدن نسیم ملایم به صورتت رو توصیف کنی؟

یا حس خوب شنیدن صدای پرنده‌ها کنار برکه؟

یا نشستن مهرِ کسی اون گوشه‌ی امن قلبت،

همون‌جایی که دیگه راه برگشتی نداره؟

 

گاهی باید کوچه‌ها رو قدم بزنی،

توی دل شب،

راه بری، راه بری

تا پاهات درد بگیره…

شاید اینجوری از دردِ قلبت کاسته بشه.

 

باید به شلوغی خیابونا پناه ببری

تا از هیاهوی ذهنت نجات پیدا کنی،

و یادت بره

فقط می‌تونی دوسش داشته باشی،

نه اینکه داشته باشیش...

 

و چقدر خوبه که قلبِ خوش‌سلیقه‌ات

احساساتش رو درگیر کسی کرده که ارزشش رو داره،

و این نبردِ تن‌به‌تنی که با احساساتت داری

بازنده‌ای نداره

و در هر حالتی، برنده‌ای—

چون برای چیزی جنگیدی که لایقش هستی.

 

و کسی رو دوست داری

که حتی اگر ممنوعه‌ترین سیب هم باشه،

ارزشِ رانده شدن از بهشت رو داره...

 

من ترجیح می‌دم

آدمی باشم که به خاطر تو به زمین رانده شد،

تا اینکه

در بهشتِ ابدی،

با حسرتی ابدی‌تر زندگی کنه.

پژواک
۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

 

زیباترین چیزی که خدا خلق کرده چیه؟

 

به‌نظرم شنیدن صدای بارون زیباست، دیدن خنده‌های بچه‌ها زیباست،

راه رفتن کنار رودخانه زیباست،

شنیدن آواز پرنده‌ها زیباست،

بوییدن گل‌ها زیباست،

و وزیدن باد میان درختان هم زیباست.

 

این‌ها بخشی از زیبایی‌هایی‌ان که خدا خلق کرده.

حتی وقتی به فکرت می‌رسه خودتو عمداً بندازی تا یکی بخنده، اونم زیباست...

چون اون لحظه هم بخشی از خلقت خداست.

 

اما فکر می‌کنم :

زیباترین چیزی که خدا خلق کرده " نگرانی" هستش

 

نگران بودن برای کسی که دوستش داری.

 

نگرانی یعنی قلبت رو گذاشتی جایی که چشم‌هات نمی‌بینه،

اما روحت با همه‌ی وجودش حسش می‌کنه.

 

و شاید خدا،

این حس رو گذاشت تا آدم یادش نره:

دوست داشتن فقط گفتنِ "دوستت دارم" نیست.

گاهی با یه نفسِ سنگین، با یه فکرِ نیمه‌شب،

با یه دعای زیر لب،

آدم عشقشو ثابت می‌کنه.

 

به‌نظرم نگرانی، واژه‌ی "من" رو تعریف می‌کنه.

اینکه بفهمی "من" بالاتر از جسم و روحه،

اونجایی که جسمت توی یه مکان خاص و کنار افراد زیادیه،

اما روح داره بهش جان می‌ده،

در حالی که تو، واقعاً اون‌جا نیستی.

و تمام حواس و ادراکت پیش کسیه که حتی چشات اونو نمی‌بینه

و در عین حال داری حسش می‌کنی.

 

نگرانی فقط یه حس نیست،

یه تعریف جدیده از "من"ه.

اون لحظه‌هایی که جسمت توی یه جمعه، کنار صدای خنده و حرف،

ولی انگار یه چیزی از تو کَنده شده...

تمامیِ "من"ت، پیش اونه.

جایی که چشم‌هات نمی‌بینن، ولی دلت می‌لرزه.

اونجاست که می‌فهمی "من" یعنی فراتر از بدن، فراتر از فکر.

یعنی جایی که ادراکت حضور پیدا می‌کنه،

حتی وقتی حضورت نامرئیه.

و چقدر عجیبه... اینکه بتونی حس کنی کسی رو،

بدون لمس، بدون صدا، بدون حضور...

فقط با دل.

پژواک
۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

میری به رفیقت میگی 

داری ده میلیون بهم قرض بدی؟؟

میگه هفته آینده میدمت..

 

از حالا خوشحالی که هفته آینده..

حالا آیا رفیقت روی حرفش بمونه؟ یا نه...

اما تو خوشحالی.

چه بسا برای اون پول نقشه بکشی و چیزایی که میخای باهاش بخری

رو هم بری نشون کنی...

 

به رفیقت اعتماد میکنی و به خدا، نه....

 

خدا میگه

من میدونم نیازهات چیه.

چقدر پول نیاز داری

چند تا رفیق نیاز داری

به کدوم وسیله نیاز داری

من همه ی نیازهای لمسی و حسی و ادراکی تو رو میدونم

و بهت میدم

برات به موقع میرسونم...

اما باز دلت آشوبه که چکار کنم اگر .. اگر... اگر

پژواک
۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعضی حضورها، بی‌صدا میان... نه سلامی، نه قراری

فقط یه گوشه‌ای از دلت رو تسخیر می‌کنن.

با اینکه عقل می‌گه: نباید...

منطق هشدار میده...

شرع نهی میکنه....

یه چیزی توی دلت، یه صدای لجباز و بی‌منطق، چنگ می‌ندازه به قلبت

و می‌گه: باید... باید...

چون " دل" یک جهان دیگه است و چیزی رو درک میکنه که هیچی دیگه درکش نمیکنه

"مثل وقتی که پشت چراغ قرمز، یکباره نگاهت میفته ده متر اونطرف تر و میبینی که یکی داره نگاهت میکنه، اون نگاه رو حس کردی، بدون اینکه براش دلیل منطقی داشته باشی"

دل، فرمول نمی‌خواد پیش‌نیاز نمی‌خواد دل، فقط لمس می‌کنه...

یه نگاه، یه حضور، یه لرزش کوچیک، کافیه تا خودش رو بسپره.

و اون‌وقت دیگه هیچی جلودارش نیست؛ نه منطق، نه ترس، نه حتی آینده.

دل، وقتی بخواد... حتی با هزار تا "نباید"، بازم راه خودش رو می‌ره...

چون دل، همیشه قبل از فکر عاشق میشه.

پژواک
۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

کتاب در مورد دوتا پسر هست  اوایل جنگ جهانی که توی دبیرستان با هم دوست میشن،

و یک پیوند قلبی عمیق بینشون اتفاق میفته و هر لحظه دوست دارن با هم باشن،

دوتا رفیق فابریک...

 

اما طی اتفاقی در دوران هیتلر مجبور میشن از هم دور بمونن و سالها بعد...

هنوز غم و زخمِ این دوری پابرجاست،

این رمانِ کوتاه، به خوبی عمق دوستی و شکنندگی رابطه رو به تصویر میکشه

 

پ .ن : عنوان برگرفته از نام کتاب

پژواک
۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد 

بسیار سنگین‌تر از دردی‌ست

که انسان را به فریاد وا می‌دارد! 

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند 

نه به سکوت هم...

 

منتسب به فروغ فرخزاد

پژواک
۳۱ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر