" پژواک " ، " آرام "

با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغی‌ها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بی‌حرف، بی‌حاشیه، بی‌دل‌دادگی.

اما نشد...
همه‌چیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».

نمی‌دانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

درخت، سرما رو تاب نمیاره

ولی می‌دونه زمستون که برسه، وقت خوابه.

آدما هم همین‌طورن؛

گاهی می‌دونن مخاطبشون رو فلان روزِ خاص نمیبینن

و ذهن، برا نبودنش آماده‌ست...

اما اگه اون روز، بیشتر طول بکشه

دلشون تنگ می‌شه

پژمرده می‌شن.

 

امان از قلب های ممنوعه...

امان از دوست داشتن‌های پذیرفته‌نشده‌ی بی‌وصل...

از اونایی که مخاطبت هم می‌گه: "برو بابا، تمومش کن..."

پژواک
۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مبنای توحید بر کلمه " لا اله الا الله " است

خدایی نیست، مگر خدای یکتا..

 

چرا خدا نفرمود که بگید جز خدای یکتا، خدایی نیست.

 

چون باید از کفر به توحید برسیم.

اول باید نفی کرد لا اله.. یعنی خدایی نیست.

وقتی تمام خدایان رو نفی کردیم،

میگه " الا الله " جز خدای یکتا..

 

یک مثال ساده:

فرض کن رفتی یه مهمونی و یکی داره از بهترین آشپز جمع تعریف می‌کنه.

اگر بگه:

"ناهید خیلی خوب آشپزی می‌کنه"

 

خب، این جمله خوبه،

ولی شاید ذهن مخاطب بگه:

شاید مریم یا لیلا هم خوب باشن. چون هیچ‌کس رد نشده.

 

ولی حالا اگه بگه:

"هیچ‌کس آشپز خوبی نیست، جز ناهید"

 

اینجا دیگه جای بحث نیست.

یعنی با منطق «نفی قبل اثبات» اومده،

نشون داده که ناهید تنها گزینه‌ی درسته.

 

در عرفان و فلسفه

باارزش اینه که از کفر به توحید برسیم،

از شک به یقین

 

 

پژواک
۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چه غم‌انگیز است…

وقتی کسی زیبایی‌اش را نمی‌فهمد.

نه از سرِ فروتنی،

بلکه چون جهان، آینه‌ای در شأن او ندارد.

و چه رنجی‌ست برای چشم‌هایی که می‌فهمند،

و زبانی که از بیانش قاصر است.

 

براستی اگر خداوند،

کلمه‌ای در وصف زیبایی‌اش خلق نکرده باشد، چه؟

و اگر قرن‌ها بعد،

مردمان از زیبایی‌اش نشنوند، چه؟

 

در شگفتم آنان که او را ندیده‌اند، معیار زیبایی را چه می‌دانند؟

 

شاید این زیبایی‌ها،

در فهمِ واژه نمی‌گنجند،

تا مقدس بمانند.

و شاید معجزه‌ی این تصویر،

فقط برای یک چشم،

در یک لحظه، متجلی ‌شده است ...

 

«و تویی که خداوند زیبایی‌ات را در چشم‌های من آفرید،

تا رسالتِ خلق واژه‌ها را داشته باشم.»

 

پژواک
۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

آدمها وقتی رشد می کنند،
از جایی به بعد، دیگر قادر به دروغ گفتن و خیانت نیستند؛
این جبری بعد از اختیار است؛
نتوانستنی بعد از توانستن؛
عاجز بودنی بعد از قادر بودن؛
و این هم از پارادوکس های زیبای دنیای روان است../

آرام
۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دوست داشتن،

شبیه سیله که می‌شوره، می‌بره

و وقتی تموم می‌شه، تو دیگه اون آدم قبلی نیستی.

یا شاید شبیه بارونه.

آروم، ولی عمیق که بوی تنتو عوض می‌کنه،

رنگ دلتو می‌شوره حتی اگه کوه باشی.

 

دوست داشتن،

همون "ماهِ" لعنتیه که پلنگو تا لبه‌ی پرتگاه می‌کشونه،

با نوری که نمی‌ذاره برگرده.

 

دوست داشتن،

اون تیریه که از کمان آرش رها شد

و هرچی بیشتر شیره‌ی جونشو گرفت، زمین بیشتری رو فتح کرد.

دوست داشتن

یعنی زخمیِ  خار بشی، حتی اگر هیچوقت به گل نرسی.

دوست داشتن

یعنی قدم زدن وسط جنگلی پر از رود و درخت،

پر از نسیم خنک و آواز پرنده،

جاده ای رویایی که منتهی میشه به برزخِ دلتنگی.....

 

دوست داشتن یعنی تمنای من و نادیده گرفتن های تو..

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعضی دلتنگیا درد بیشتری دارن...

مثل تیغی که فرو رفته توی دستت و پیداش نیست،

از اون دلتنگیا که یک حلقه‌ اشک می‌شن توی چشمت،

ولی مجبوری بخاطرش لبخند بزنی و بگی: "نه بابا، حساسیت فصلیه..."

 

دلتنگی‌هایی که آروم آروم توی دلت جا می‌گیرن،

جوری که حتی خودت هم دیر می‌فهمیش.

 

تا یه روز…

به خودت میای و می‌بینی ازت چیزی نمونده.

نه اون خنده‌های قدیمی،

نه اون برق چشمات،

نه حتی صدای واقعیت.

 

دلتنگی،

حکایت همون قورباغه‌ست

که انداختنش توی یه قابلمه‌ آب سرد،

و یواش یواش زیرش آتیش روشن کردن…

نه جیغی زد، نه فرار کرد.

فقط تموم شد.

بی‌خبر.

بی‌صدا.

 

و تو فقط نگاه می‌کنی به خودت،

که چطور توی این دلتنگی، یواش‌یواش…

دیگه شبیه خودت نیستی.

 

و تو نمیدونی…

این دلتنگی

یک موهبته؟ یا رنج؟

 

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعضیا با ارزشن

بعضیا ارزشمندتر..

 

توی زمستان ، برف با ارزشه

اما چی آدما رو دور هم جمع میکنه؟؟

"آتش..."

 

توی دل شب، با یک آسمان صاف،

همه ستاره ها رو نگاه میکنن

اما چی آدما رو دور هم جمع میکنه؟

"تلسکوپ..."

 

برف و ستاره با ارزشن

اما گرمای آتش و زاویه دید تلسکوپ باارزشتره.

 

بعضی آدما باارزشترن

چون پر از انرژی هستن

چون خواسته و ناخواسته با رفتار و خنده و نگاهشون،

با تک تک کلماتشون،

آدما رو جمع میکنن و حالِ دل همه رو خوب میکنن.

 

طبیعت به اینا میگه " درخت بلوط "

چون تنها درختی که باعث آرامش همه موجودات طبیعته

درخت بلوط هست.

خونه سنجاب

و غذای دارکوب

سایه ای برای پلنگ

و محل خوابیدن پرنده ها...

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سوختن داریم تا سوختن...

 

بعضی سوختن‌ها رو اون‌قدر بلند فریاد می‌زنی که همه باخبر می‌شن؛

مثل وقتی که دستت می‌سوزه توی آتیش.

 

اما بعضی سوختن ها، اون‌قدر عمیقن که حتی نفس کشیدن رو هم سخت می‌کنن.

 مجبورت می‌کنن به سکوت...

مثل وقتایی که دستاشو می‌گیری،

و گرمای وجودش آروم‌آروم می‌ره تا تهِ جونت،

توی سلول سلولِ وجودت،

تا مغز استخونت...

 

بعد، یه روز همون آدم میگه:

«نمی‌خوام دیگه دستامو بگیری.»

 

همون‌جا، یه چیزی توی دلت فرو می‌ریزه.

تمام وجودت می‌سوزه...

یه سوختنِ بی‌صدا،

از اونایی که قلبتو مچاله می‌کنه،

ازت یه ویرونه می‌سازه—

ویرونه‌ای که دیگه هیچ‌وقت، خوب نمی‌شه.

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی، آرامشش رو ته یه فنجون قهوه می‌ریزه ,

یکی با گرمای استکان چای، خودش رو جمع‌و‌جور می‌کنه ،

اون یکی، دود سیگار رو می‌فرسته هوا، شاید دلش سبک‌تر شه.

یکی خیابون‌گرده، تا پاهاش خسته نشن، ذهنش آروم نمی‌گیره.

بعضیا مشت می‌کوبن به کیسه بوکس، انگار بغضاشون رو له می‌کنن .

هر کسی یه نسخه برای زنده موندن داره .

یه راهکار، یه قلقِ شخصی برای دوام آوردن

اما همه‌ش مُسَکنه، همه‌ش راه فرعیه.

اصلِ ماجرا یه چیز دیگه‌ست یکی که باید باشه... و نیست.

همونی که با نبودش،

حتی مشتت رو میزنی به دیوار،

انگار باید دردت رو با درد خالی کنی .

اما اگه باشه...

فقط یه نگاهش کافیه تا هیاهوی دنیا، توی سکوت چشم‌هاش گم بشه.

کافیه باهاش چشم تو چشم بشی

تا از دنیا و متعلقاتش، فارغ شی......

 

و تویی که هیچ مُسَکِنی، جوابگوی نبودنت نیست .

حلال ترین ممنوعه ی من....

دیدنت، منو از برزخ دنیا بیرون می‌کشه

حتی وقتایی که قهری ،

حتی وقتی نگاهم نمی‌کنی......

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعضی حرفا رو نمیشه گفت،

نه که نخوای بگی،

یا از گفتنش واهمه داشته باشی...

فقط بعضیاش

قد یه دنیا سکوته.

 

گاهی باید با یه قطره اشک کشیدشون

روی بوم یه شب تنهایی،

یا گذاشتشون توی ملودی یه آهنگ بی‌کلام،

که فقط دل بفهمه...

 

چون وقتی دلتنگی

واژه‌ها کم میارن،

و صدا... صداش در نمیاد.

 

گاهی احساسات در قالب کلمات نمی‌گنجن.

اصلاً اگه بخوای در موردشون حرف بزنی،

به اون احساس ظلم کردی.

 

مثلاً چطور می‌خوای

وزیدن نسیم ملایم به صورتت رو توصیف کنی؟

یا حس خوب شنیدن صدای پرنده‌ها کنار برکه؟

یا نشستن مهرِ کسی اون گوشه‌ی امن قلبت،

همون‌جایی که دیگه راه برگشتی نداره؟

 

گاهی باید کوچه‌ها رو قدم بزنی،

توی دل شب،

راه بری، راه بری

تا پاهات درد بگیره…

شاید اینجوری از دردِ قلبت کاسته بشه.

 

باید به شلوغی خیابونا پناه ببری

تا از هیاهوی ذهنت نجات پیدا کنی،

و یادت بره

فقط می‌تونی دوسش داشته باشی،

نه اینکه داشته باشیش...

 

و چقدر خوبه که قلبِ خوش‌سلیقه‌ات

احساساتش رو درگیر کسی کرده که ارزشش رو داره،

و این نبردِ تن‌به‌تنی که با احساساتت داری

بازنده‌ای نداره

و در هر حالتی، برنده‌ای—

چون برای چیزی جنگیدی که لایقش هستی.

 

و کسی رو دوست داری

که حتی اگر ممنوعه‌ترین سیب هم باشه،

ارزشِ رانده شدن از بهشت رو داره...

 

من ترجیح می‌دم

آدمی باشم که به خاطر تو به زمین رانده شد،

تا اینکه

در بهشتِ ابدی،

با حسرتی ابدی‌تر زندگی کنه.

پژواک
۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر