خسته ام،
مثل فرمانده سپاهی شکست خورده،
در جنگی نا برابر...
که داره کشورش رو از دست میده،
دیدنت حُکمِ رسیدن نیروی کمکی را دارد..
پ . ن : سکوتت حکم تیرباران کردنم را، دارد... بنویس
خسته ام،
مثل فرمانده سپاهی شکست خورده،
در جنگی نا برابر...
که داره کشورش رو از دست میده،
دیدنت حُکمِ رسیدن نیروی کمکی را دارد..
پ . ن : سکوتت حکم تیرباران کردنم را، دارد... بنویس
مثل آن پنجره که رو به افق باز شده،
دیدنت خاطره انگیزترین تصویر است.
گفته بودی که برو، اینهمه آزار مده،
چه توان کرد، دلم پیش نگاهت گیر است.
بهش میگن آچار فرانسه...
نه برای اینکه همهکارهست،
برای اینکه وقت گره افتادن کار،
همه ناخودآگاه چشمشون میافته به اون.
یه جور اطمینان قدیمی تو رفتارش هست؛
انگار همیشه آمادهست خودش رو خرج کنه،
تا بقیه یک دقیقه کمتر درد بکشن.
من بهش میگم سیاره مشتری؛
نه فقط چون بزرگه،
بلکه چون طوفانای عالمو تو خودش نگه میداره،
تا ستارههای کوچیکتر نفس راحت بکشن.
غم که تو دلش بشینه،
پاییز از رو میره؛
برگها نمیافتن، میسوزن.
چشماش که برق اشک بگیره،
انگار جهان یه لحظه وایمیسته،
و تو، از فرسنگها دور،
دردی رو حس میکنی
که انگار برای تن تو فرستاده شده...
نه چون ضعیفه،
چون درد کشیده،
اما هنوز خم نشده.
حرف که میزنه،
صداش مثل موسیقی با ارتعاش بالاست؛
از همون آهنگا که نمیذاره
به هیچی جز خودش گوش بدی.
یه صدای پر از "میفهممت"،
یه لحن که میتونه شبو از دل آدم دربیاره.
اگه یه روز دلش بلرزه،
دلِ همهی اطرافش لرزون میشه؛
چون ناخودآگاه بهش تکیه کرده بودن،
حتی بیاینکه بدونن.
و عجیبه...
با همهی دردایی که تو دلش داره،
بازم وقتی میخندی،
اون لبخندش از همه پررنگتره.
گاهی میگم نکنه فرشتهست...
اما یادم میاد که گفتن:
"مقام آدم از فرشته بالاتره."
خب، اگر من آدمم، اون چیه؟
شاید از جنس اون آدماست
که خدا وقتی خلقش کرده،
آروم توی گوشش گفته:
"" تو رو خاص آفریدم ... "
آدم میتونه تو هر جایی زندگی کنه و حالش خوب باشه.
یکی تو قطب زندگی میکنه و هیچوقت آفتابو ندیده،
یکی دیگه تو دل کویره و نمیدونه برف چه شکلیه.
یهسری دریا رو ندیدن، یهسری جنگلو…
ولی بازم خوشحالن.
آدم میتونه چاق باشه یا لاغر،
قد بلند باشه یا کوتاه،
اما شاد زندگی کنه.
تهش مهم این نیست کجایی یا چه شرایطی داری،
مهم اینه اونکه دوستش داری، کنارته.
همین که جلو چشماته،
انگار دنیا رو داری.
مثل حس دیدن غروب آفتاب،
روی یه تپه بلند،
وقتی باد موهاتو بازی میده
و پرستوها توی آسمون پر میزنن،
یه حس آروم و عمیق که انگار
دنیا یه لحظه فقط مال توئه.
مثل حس بچهای که لباس نو خریده
و شب میذاره زیر بالشتش،
مثل حس اولین بار که گنبد امام رضا رو میبینی
وقتی میری مشهد،
مثل حس وقتی از خواب بد پریدی
و دست مادرت آروم نوازشت میکنه،
مثل اون همه حسایی که نمیشه گفتشون،
فقط باید با دل لمسشون کنی.
نشستن بعضی آدما کنار تو و حرف زدن،
حتی اگه موضوعش کار باشه،
از همون جنس حسهاست؛
همونقدر نرم،
همونقدر شیرین،
همونقدر آروم،
که دلت میخواد
زمان وایسه
و همون لحظه،
برا همیشه بمونه...
بعضی آدما حکمِ جاذبهاند؛
شاید به بودنشون اعتراف نکنی،
ولی حضورشون همهچیو سرِ جاش نگه میداره،
و ته دلت آرومه که همهچیز درست پیش میره.
خستهاند، اما منشا انرژی و حال خوب برای همهی مجموعه.
مسئول هیچچیز نیستند،
اما مسئول همهچیزند.
نیستن ولی همیشه هستن.
یه فرمول سادهست:
هر کاری + بودنشون = همونی که میخوای.
اینها امضای پای یک نقاشیِ معروفاند،
رنگین کمونِ بعد از بارونای اردیبهشت،
آب خنک و گوارا وسط گرمای تابستون،
مثل آشپزی که بعد از پایان کار،
از توی آستینش معجونی میآره و چند قطره میریزه توی غذا،
تا طعمش فوقالعاده و ماندنی بشه؛
انگار خدا هم اینها رو مثل همون معجون،
میذاره وسط مجموعه.
به این آدما در زبان ژاپنی میگن
幽玄 (ゆうげん - Yūgen)
یوگِن
یعنی «زیبایی عمیق و رازآلود، که قابل دیدن یا لمس مستقیم نیست اما حضورش حس میشود»
یعنی باور کنم در قیامت،
مجازات میشوم
بهخاطر دوست داشتنت؟
نه…
من گمانم، اگر عذابی باشد،
برای آن است که کم دوستت داشتم.
و اگر آتشی در دهانم افکنند،
برای آن است که با همین زبان،
دلت را شکستم.
براستی،
خدایی که خالقِ احساس است،
چگونه میتواند مجازاتم کند؟
حال آنکه
روح مرا سراسر دوست داشتنت کرد
و روح تو را
سرشار از دوست داشته شدن.
تویی که اگر واژه بودی،
تمام «دوستت دارم»های جهان با تو معنا میشد.
چه اهمیتی دارد
مرا دلانگیز ببینی،
یا ساده بگذری گویی که نیستم....
وقتی میدانم
«آرامش»
تنها واژهی درستیست
برای لحظههایی که در کنارت هستم.
حتی اگر کم،
اگر پنهانی،
اگر خاموش.
اگر باخبر شی که
اون رفیقت که باهاش قهر بودی، از دنیا رفته...
آیا میگی: "خوب شد تا لحظه آخر قهر بودم؟"
یا حسرت میخوری؟
حسرت اینکه چرا راهی پیدا نکردی که سوءتفاهمات رو رفع کنی؟
یقیناً حسرت میخوری...
چون "مرگ"، خیلی چیزا رو بیاهمیت میکنه.
دلخوریها، لجبازیها، غرور...
همهشون توی سایهی مرگ کمرنگ میشن.
و "حسرت"،
سنگینترین چیزیـه که آدم میتونه با خودش حمل کنه.
حسرتِ گفتنِ چهار کلمه حرفی
که بارها توی تخیلاتت بهش گفتی...
و حسرتِ شنیدن حرفهایی
که بارها میخواست بگه، و تو نخواستی بشنوی.
و تهموندهی عمرتو
با این فکر میگذرونی که:
آیا اون لحن و رفتارم ... واقعاً لازم بود؟
بعضی چیزا یه مسیر ساده رو خاص میکنن.
مثلاً چرا خیلیا عاشق راه رفتن کنار رودخونهان؟
مگه غیر از خستگی و درد پا چیز دیگهای داره؟
نه...
اما صدای شرشر آب، بوی خنک باد، صدای پرندههایی که اون دور دورا چهچه میزنن...
همیناست که به راه رفتن ارزش میده.
همیناست که خستگی رو قشنگ میکنه.
آدما هم همینطورن.
بعضیا خودشون یه دنیا معنا دارن.
بودنشون، مثل صدای آب کنار راهه.
مثل نسیمی که یهو میاد و خستگی رو از تنت میگیره.
مثل وقتی که پاهای خستهتو میذاری تو آب خنک رودخونه...
بیاونا، همه چی هست...
همه شاید به ظاهر شاد باشن، ولی خودشون ته دلشون میدونن...
یه چیزی همیشه کمه.
یه چیزی که بدونش، زندگی فقط گذر روزاست.
این آدما...
اگه حتی فقط یه روز نباشن،
خندههامونم شارژشون تموم میشه و آلارم خطا میده...
اینا دقیقاً همونان که باید بهشون بگی:
لعنتی نرو...
دوست داشتن، چاقوی دولبهایست؛
که گاهی هم خودت را زخمی میکند،
و هم کسی را که برایش میتپی.
و گاهی...
چارهای نیست جز آنکه
چاقو را تا آخرین حد،
در قلب خودت فرو ببری،
فقط برای اینکه او زخمی نشود.
گاهی نمیدانی باید بمانی و بجنگی،
یا رها کنی...
بحث بر سر خودت نیست؛
تو در هر دو صورت، شکست خوردهای،
ویران شدهای...
حرف دل اینجاست:
چطور باید او را
از تباهیِ این عشق
امن نگه داری؟
آنجا که سکوتش، چنان مبهم میشود
که نمیدانی در دلش چه میگذرد؛
آنجا که نمیفهمی
ماندنت را میخواهد
یا رفتنت را...
دست آخر میمانی با خودت،
با قلبی که هر ضربهاش،
دعواییست میان رفتن و ماندن.