دردی که انسان را به سکوت وا میدارد
بسیار سنگینتر از دردیست
که انسان را به فریاد وا میدارد!
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند
نه به سکوت هم...
منتسب به فروغ فرخزاد
دردی که انسان را به سکوت وا میدارد
بسیار سنگینتر از دردیست
که انسان را به فریاد وا میدارد!
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند
نه به سکوت هم...
منتسب به فروغ فرخزاد
بعضی آدما هستن
که حتی فقط با دیدنشون،
انگار یه دکمهی “آروم باش” توی مغزته رو فشار میده.
چشماش، خندش، حتی طرز راه رفتنش…
یه جوریه که انگار " زمان رو در لحظه نگه میدارن"،
نداریش، ولی بودنش حالتو خوب میکنه.
یه بودنِ عجیب… مثل بوی بارون، مثل آهنگ مورد علاقهت وسط شلوغی،
یه حس خفنِ نداشتن، ولی داشتن.
اینا شبیه اکسیژنن… نمیبینیشون، نمیگیریشون، مال تو نیستن،
ولی با نبودنشون نفست بالا نمیاد.
دیدنشون مثل لحظهایه که نور غروب میخوره به دیوار یه خونهی قدیمی؛
یه چیزی تو دلت میلرزه…
بیدلیل، بیمنطق، ولی واقعی...
بودنش، حتی تو نداشتنش، یه جور تعادلِ عجیب توی ذهنته.
نه مال توئه، نه شاید هیچوقت بشه؛
ولی فلسفهش اینه که بعضی "زیباییها"، فقط باید باشن…
نه برای لمس، فقط برای حس.
نه در قالب حضور دارن،
نه در چهارچوب واژهها جا میشن،
یه جور بودنِ بینام و بیصدا،
مثل نوری که از پنجره میتابه، بدون اینکه خورشید رو ببینی.
اونا کنارِ ما نیستن، چون نباید باشن.
دنیا گاهی به آدم، “نزدیکترین دوری”ها رو میده.
تا بفهمه،
بعضی حضورها مال زندگی نیست و
مال روح هستش،
شاید برای خیلیا تجربه شده یه روزایی که همهچی میره رو اعصاب،
دلت میخواد بزنی زیر همهچی،
گوشی خاموش کنی،
همه آدما رو حذف کنی،
ولی یهو یه استوری میبینی…
یه عکس ازش،
یه ویدیو،
حتی یه صدای خندهش تو ذهنت،
و دلت یه لحظه میگه: "آروم، هنوز اون هست."
نه واسه تو، نه کنار تو،
ولی هست…
و همین کافیه که خنک شی، حتی وسط آتیش.
راستی شما هم از
اون یه نفرایی که دیدنش حالتو خوب میکنه، بدون اینکه حرفی بزنه.
دارید؟؟؟
جایی خوندم که :
اندوه، زمان را می خورد.
صبور باش.
زمان نیز اندوه را می بلعد...
و بنظرم آمد که شاید
در لحظههای اندوه،
زمان کش میاد،
کُند میشه،
فرسایشی میشه.
غم اونقدر سنگینه که حس میکنی زمان دیگه کار نمیکنه،
در این حلقهی رنج و زمان،
فقط " صبر" تنها سلاح توئه.
اندوه هرچقدر هم قوی باشه، ابدی نیست. در نهایت، زمان میتونه اونو حل کنه.
نسخه ای از انجیل که در سال ۱۹۴۵ توی مصر پیدا شد و چون زیر خروارها خاک بود از تحریف محصون مونده بود.
عباراتی از آن: چوب را تکه تکه کنید، مرا در آن خواهید یافت؛ سنگ را قطعه قطعه کنید، من در آن هستم؛ پادشاهی من درون توست.
آیا آن بالاست؟ اگر چنین است پس پرندگان پیش از تو آنجا خواهند بود؛ آیا آن زیر است؟ پس ماهی ها پیش از تو آنجا خواهند بود.
پادشاهی درون توست و بر روی همهٔ زمین گسترده است و انسان ها آن را نمی بینند.
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند/که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
پ. ن: شاید دلیل اینکه از «تو آن هستی»، از چنین معرفت آشکاری که پیام همهٔ خردمندان و آزادگان بوده دور افتادیم این باشد که این پیام انسان را بسیار قوی و توانمند می کند، آزاد و قدرتمند و یگانه؛ و این استثمار انسان ها را توسط نهاد ها را دشوار می سازد.
سؤال مهم این است که اگر انسان مسیحی این پیام را دریافت می نمود دیگر سلطنت و کلیسا چطور می توانستند او را به سادگی استثمار کنند!
.
.
.
او همه است و همه اویَند...> عظمتی در عین فروتنی...> مهربانی با همه مخلوقات... ♡
گاهی بعضیا نمیمونن، نه چون بد بودن،
نه چون خواستن برن...
فقط چون مسیرشون با ما یکی نبود.
و ما؟
ما فقط باید بلد باشیم
از اون لحظهها که بودن
یه جوری خاطره بسازیم که بشه
تو یه غروب خسته،
لبخند کوچیکی گوشهی لبمون بیاد.
نه واسه اینکه دوباره برگردن
فقط واسه اینکه
بدونیم یهبار، یهجایی،
یه آدمی بود که بودنش
باعث شد خودمون رو یه ذره بیشتر بفهمیم...
بعضی حضورها هیچوقت کامل نمیشن،
اما جای خالیشون همیشه هست؛
مثل صدای بارونی که فقط شبها میشنوی،
یا عطری که بیهوا یادت میندازه یهجایی، یهکسی بوده.
نمیخوام از گذشته فرار کنم،
نه از حسهایی که تجربه شد،
نه از خاطراتی که ساخته شد،
نه حتی از لحظههایی که بین شک و امید معلق بودم.
گاهی فکر میکنم کاش میدونستیم احساس از کجا میاد...
جسمه؟ روحه؟ یا فقط یه تلنگر از یه نگاه خاص؟
مهم هم نیست
چون واقعاً حس وقتی اتفاق میافته،
دیگه دنبال منطق نمیگرده.
من به یه چیز رسیدم...
اینکه دوست داشتن،
تملک نیست.
دعوت به موندن هم نیست.
فقط یه فرصتِ قشنگه برای شناختن یه نفر،
برای رشد کردن،
برای دیدن خودمون تو آینهی چشمهای کسی دیگه.
و حالا؟
نه دنبال جلب توجهم،
نه منتظر پیام یا نگاه.
اما اگه یه روز، یه لحظه،
گوشهی ذهنت برق زد که یه نفر،
با احترام، با صداقت، با همهی وجودش
تو رو حس کرده بود...
بدون که اون حس، هنوز جایی توی دلش نفس میکشه.
آروم، بیصدا، ولی زنده.
و شاید همینه معنای گوشه دنج...
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم
فرخی یزدی...
آلن دو باتن یکجایی میگفت
ریشه ی تمام قهرها مبتنی بر خطایی است که میتواند مطرح شود،
جواب بگیرد و بلافاصله از بین برود، ولی در دل طرف توهین شده نشست میکند بعدها بروز دردناک تری مییابد.
تأخیر در حل و فصل بلافاصله ی اختلافها، بلافاصله بعد از وقوع آنها، به عقده ی تلخی تبدیل میشود.
خلاصه اینکه
اگر یکجایی یک حرفی یا رفتاری دیدین،
درموردش حرف بزنید،
نذارید سوتفاهم بمونه
اگر بذارید این حرفا و رفتارها کم کم ریشه کنه توی عمق وجودتون،
یهو به خودتون میایید و میبینید چند سال نوری از هم دور شدین
بنظرم هر آدمی داره با تمام ظرفیت و توانش
با مشکلات میجنگه و رنج داره
همینجور که یک بطری نیم لیتر آب میگیره
و یکی دو لیتر
یک دبه بیست لیتر آب میگیره
و یک بشکه دویست لیتر آب میگیره
اگر اون نیم لیتر آب رو بریزیم توی بشکه،
اصلا جایی رو نمیگیره
اما همین نیم لیتر، میتونه تمامِ ظرفیت بطری نیم لیتری
را پُر کنه
پس برای اون بطری یعنی تمامِ ظرفیت و توانش..
آدما هم هر رنج و مشکلی که دارن
باید بهش احترام بذاریم و فکر نکنیم که
مشکل فلانی از ما کمتره و فقط تمامِ غمهای دنیا روی دوش ما
جا خوش کرده
دانشمندان هنوز نفهمیدن که احساس از کجا نشات میگیره؟
آیا حسی مثل خشم، مهربانی، حسادت، دوست داشتن
و ..و ...و..
برگرفته از جسم هستش یا روح یا هر دو؟
مثلا اگر از جسم هست، کدام عضوِ بدن؟؟
اما بنظرم چقدر خوبه آدم به این درک برسه
که به همون اندازه که کسی رو دوست داره،
به همون اندازه به طرف مقابل حق بده که دوسش داشته باشه یا دوسش نداشته باشه،
اگر کسی رو دوست داشتیم و طرف مقابل هم دوستمون داشت که نور علی نور
و اگر نداشت
بنظرم باید ممنون باشیم
ممنون خدا، که این حس رو در وجود ما خلق کرد،
ممنون خودمون که این حس رو داریم،
ممنون طرف مقابل که باعث شد این حس متبلور بشه