" پژواک " ، " آرام "

با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغی‌ها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بی‌حرف، بی‌حاشیه، بی‌دل‌دادگی.

اما نشد...
همه‌چیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».

نمی‌دانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرخی یزدی» ثبت شده است

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم  

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا  

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم  

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع  

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد  

خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر  

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود  

آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم

 

فرخی یزدی...

پژواک
۲۶ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر