" پژواک " ، " آرام "

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

بعضی دلتنگیا درد بیشتری دارن...

مثل تیغی که فرو رفته توی دستت و پیداش نیست،

از اون دلتنگیا که یک حلقه‌ اشک می‌شن توی چشمت،

ولی مجبوری بخاطرش لبخند بزنی و بگی: "نه بابا، حساسیت فصلیه..."

 

دلتنگی‌هایی که آروم آروم توی دلت جا می‌گیرن،

جوری که حتی خودت هم دیر می‌فهمیش.

 

تا یه روز…

به خودت میای و می‌بینی ازت چیزی نمونده.

نه اون خنده‌های قدیمی،

نه اون برق چشمات،

نه حتی صدای واقعیت.

 

دلتنگی،

حکایت همون قورباغه‌ست

که انداختنش توی یه قابلمه‌ آب سرد،

و یواش یواش زیرش آتیش روشن کردن…

نه جیغی زد، نه فرار کرد.

فقط تموم شد.

بی‌خبر.

بی‌صدا.

 

و تو فقط نگاه می‌کنی به خودت،

که چطور توی این دلتنگی، یواش‌یواش…

دیگه شبیه خودت نیستی.

 

و تو نمیدونی…

این دلتنگی

یک موهبته؟ یا رنج؟

 

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر