خداحافظ ای خوابِ شبهای روشن
مهمترین اصل در جهان هستی،
ثبات نداشتنه… همون متغیر بودنش.
به اینکه تو هیچوقت نمیدونی لحظهی بعد قراره چه اتفاقی بیفته!
هزاران نقشه و برنامه میچینی،
اما یک اتفاق، یک نگاه، یک جمله…
میتونه همهچیز رو از ریشه عوض کنه و پرتت کنه تو مسیری که حتی خوابش رو هم نمیدیدی.
فیزیک میگه همه چیز در حال حرکت و تغییره،
حتی سنگی که به نظر ساکنه، در دلش هزاران ذره، بیوقفه در جنبش و تحولاند.
فلسفههای شرقی مثل بودیسم میگن: «همهچیز گذراست» و رنج از جایی میاد که ما میخوایم چیزها رو ثابت نگه داریم.
و در اسلام، جهان «دارُالممر» نامیده شده؛ جایی برای عبور، نه ماندن.
قرآن یادآور میشه: «کلُّ مَن علیها فان» — هر آنچه بر زمین است، رفتنی است — و این یعنی حتی ماندگارترینها هم موقتیاند.
این بیثباتی گاهی ترسناکه،
چون ما به امنیّتِ تکرار عادت داریم،
ولی همون چیزیه که زندگی رو زنده نگه میداره.
اگه همهچیز همیشه همونطور که میخواستیم پیش میرفت،
هیچ شگفتیای باقی نمیموند،
هیچ معجزهای سرِ راهمون سبز نمیشد.
جهان مثل یک رودخونهست؛
هرقدر بخوای ثابت بمونی، آب تو رو با خودش میبره.
پس شاید راز آرامش اینه که
به جای چنگ زدن به شاخههای قدیمی،
با جریان همراه بشی…
و باور کنی که هر پیچ و خم،
هدیهایه که هنوز کاغذش رو باز نکردی.
و همین اصل بیثباتی بود که در زندگی من هم خودش را نشان داد.
سه سال پیش، با اصرار و خواهش برادرم، قرار شد فقط شش ماه بیایم و انبار شرکتش را مرتب کنم و بعد بروم.
برنامهام روشن بود، نقشهام کشیده شده بود…
اما چشمهای شگفتآور دختری و آن احساس نامرئی که در پس پردهی کار خودش را میکرد، مسیر را عوض کرد.
شش ماه گذشت، کارم تمام شد، و رفتم…
اما این بار، من بودم که خواهش کردم برگردم.
انگار جهان، بیآنکه بفهمم، مرا در مسیری تازه انداخته بود؛
مسیری که در نقشههایم نبود، اما در تقدیرم چرا.
برگشتم…
اما اینبار هم مسیر زندگی آنطور که در ذهنم ساخته بودم پیش نرفت.
کمکم فهمیدم که در نگاه او، همراهی با من آیندهی روشنی ندارد.
خستگیِ پنهانکاری و عذاب وجدانی که حق داشت،
بین ما دیواری کشید که هر روز بلندتر شد.
تا اینکه روزی، آن حرف آخرش…
مثل تیری بود که مستقیم به جانم نشست.
حرفی که نه از جنس خشم،
بلکه از جنس حقیقتی که نمیشود با آن جنگید.
و من، بعد از سه سال تلاش برای داشتنش،
سه سال جستوجوی همصحبتی با او،
فهمیدم زمان رفتن رسیده است؛
نه به خاطر کم شدن احساسم،
بلکه به خاطر سنگینتر بودن تقدیر از آرزوهایم.
اینبار هم تقدیر غافلگیرم کرد.
انگار داخل یک توپ افتاده بودم که مدام قل میخورد و مرا به اطراف پرت میکرد،
اما هرگز از محدودهاش بیرون نمیانداخت.
رفتنی شده بودم، خیلی مصمم و جدی.
با تمام جدیتی که داشتم، هیچ نصیحتی را نمیپذیرفتم.
حتی به همکاران گفتم:
«اگر تا پایان ماه اینجا باشم، به همه شیرینی میدهم.»
هر روز صدای خداحافظیام بلندتر میشد،
بیخبر از اینکه کشمکشهای پشت پرده،
یک دعوا و تنشی پنهانی،
چگونه همهچیز را به هم میریزد.
یکی با یکی دیگر دعوا کرد،
یکی از میان ما بیمار شد، و دیگری اخراج،
یکی قهر کرد و دیگری دنبال انتقام رفت.
همه چیز دست به دست هم داد تا من مجبور شوم قولی بدهم،
که بمانم تا شرایط و محیط به آرامش برسد،
بمانم تا دعواهای پشت پرده خاموش شود.
حالا دیگر مسخ شدهام،
نه به فکر ماندنم، نه به فکر رفتنم.
نه دوست داشتن خوشحالم میکند، نه دوست داشته شدن.
گاهی قهر است، گاهی میخندد،
گاهی دوست است، گاهی دشمن.
اما من، به قول احسان خواجهامیری،
یه جوری زخم خوردم که نه میمانم، نه میمیرم.
گاهی دلتنگ میشوم،
گاهی از اینکه آدم خوبی باشم، متنفرم.
ترجیح میدهم شیطان باشم و داشته باشمش،
تا اینکه پیامبری باشم که رنج نرسیدن را تحمل میکند.
اما در نهایت، به او حق میدهم
و به تصمیمش احترام میگذارم.
سکوت میکنم،
منتظر میمانم تا جهان هستی مسیر را نشانم دهد،
مسیری ترسناک اما پر از غافلگیری و معجزه.