میگن یه روز یک مرد عارف با شاگردش
داشتن یک مسیری رو میرفتن که میرسن به رودخانه،
یک دختری میخاسته از رودخانه عبور کنه اما میترسیده،
عارف دختر رو بغل میکنه و از رودخانه عبور میکنن و دختر رو
میذاره زمین و به راهش ادامه میده،
چند ساعتی که میگذره،
شاگرد دیگه طاقت نمیاره و به اعتراض میگه:
استاد چطور اون دختر رو بغلش کردی؟
استاد میگه اما من چند ساعت پیش گذاشتمش زمین
و تو هنوز نذاشتیش زمین...
.
میخام بگم
بذارید زمین...
دلخوری ها رو
کینه ها رو
قضاوت ها رو..
هرچیزی که فکر کردن بهش سودی نداره
و حتی باعث رنج آدم میشه
بذارید زمین