" پژواک " ، " آرام "

بعضی چیزا یه مسیر ساده رو خاص می‌کنن.
مثلاً چرا خیلیا عاشق راه رفتن کنار رودخونه‌ان؟
مگه غیر از خستگی و درد پا چیز دیگه‌ای داره؟
نه...
اما صدای شرشر آب، بوی خنک باد، صدای پرنده‌هایی که اون دور دورا چهچه می‌زنن...
همیناست که به راه رفتن ارزش میده.
همیناست که خستگی رو قشنگ می‌کنه.

آدما هم همینطورن.
بعضیا خودشون یه دنیا معنا دارن.
بودنشون، مثل صدای آب کنار راهه.
مثل نسیمی که یهو میاد و خستگی رو از تنت می‌گیره.
مثل وقتی که پاهای خسته‌تو میذاری تو آب خنک رودخونه...

بی‌اونا، همه چی هست...
همه شاید به ظاهر شاد باشن، ولی خودشون ته دلشون می‌دونن...
یه چیزی همیشه کمه.
یه چیزی که بدونش، زندگی فقط گذر روزاست.

این آدما...
اگه حتی فقط یه روز نباشن،
خنده‌هامونم شارژشون تموم میشه و آلارم خطا میده...

اینا دقیقاً همونان که باید بهشون بگی:
لعنتی نرو...

پژواک
۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوست داشتن، چاقوی دولبه‌ای‌ست؛

که گاهی هم خودت را زخمی می‌کند،

و هم کسی را که برایش می‌تپی.

و گاهی...

چاره‌ای نیست جز آن‌که

چاقو را تا آخرین حد،

در قلب خودت فرو ببری،

فقط برای اینکه او زخمی نشود.

 

گاهی نمی‌دانی باید بمانی و بجنگی،

یا رها کنی...

 

بحث بر سر خودت نیست؛

تو در هر دو صورت، شکست خورده‌ای،

ویران شده‌ای...

 

حرف دل اینجاست:

چطور باید او را

از تباهیِ این عشق

امن نگه داری؟

 

آنجا که سکوتش، چنان مبهم می‌شود

که نمی‌دانی در دلش چه می‌گذرد؛

آنجا که نمی‌فهمی

ماندنت را می‌خواهد

یا رفتنت را...

دست آخر می‌مانی با خودت،

با قلبی که هر ضربه‌اش،

دعوایی‌ست میان رفتن و ماندن.

پژواک
۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

درخت، سرما رو تاب نمیاره

ولی می‌دونه زمستون که برسه، وقت خوابه.

آدما هم همین‌طورن؛

گاهی می‌دونن مخاطبشون رو فلان روزِ خاص نمیبینن

و ذهن، برا نبودنش آماده‌ست...

اما اگه اون روز، بیشتر طول بکشه

دلشون تنگ می‌شه

پژمرده می‌شن.

 

امان از قلب های ممنوعه...

امان از دوست داشتن‌های پذیرفته‌نشده‌ی بی‌وصل...

از اونایی که مخاطبت هم می‌گه: "برو بابا، تمومش کن..."

پژواک
۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مبنای توحید بر کلمه " لا اله الا الله " است

خدایی نیست، مگر خدای یکتا..

 

چرا خدا نفرمود که بگید جز خدای یکتا، خدایی نیست.

 

چون باید از کفر به توحید برسیم.

اول باید نفی کرد لا اله.. یعنی خدایی نیست.

وقتی تمام خدایان رو نفی کردیم،

میگه " الا الله " جز خدای یکتا..

 

یک مثال ساده:

فرض کن رفتی یه مهمونی و یکی داره از بهترین آشپز جمع تعریف می‌کنه.

اگر بگه:

"ناهید خیلی خوب آشپزی می‌کنه"

 

خب، این جمله خوبه،

ولی شاید ذهن مخاطب بگه:

شاید مریم یا لیلا هم خوب باشن. چون هیچ‌کس رد نشده.

 

ولی حالا اگه بگه:

"هیچ‌کس آشپز خوبی نیست، جز ناهید"

 

اینجا دیگه جای بحث نیست.

یعنی با منطق «نفی قبل اثبات» اومده،

نشون داده که ناهید تنها گزینه‌ی درسته.

 

در عرفان و فلسفه

باارزش اینه که از کفر به توحید برسیم،

از شک به یقین

 

 

پژواک
۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چه غم‌انگیز است…

وقتی کسی زیبایی‌اش را نمی‌فهمد.

نه از سرِ فروتنی،

بلکه چون جهان، آینه‌ای در شأن او ندارد.

و چه رنجی‌ست برای چشم‌هایی که می‌فهمند،

و زبانی که از بیانش قاصر است.

 

براستی اگر خداوند،

کلمه‌ای در وصف زیبایی‌اش خلق نکرده باشد، چه؟

و اگر قرن‌ها بعد،

مردمان از زیبایی‌اش نشنوند، چه؟

 

در شگفتم آنان که او را ندیده‌اند، معیار زیبایی را چه می‌دانند؟

 

شاید این زیبایی‌ها،

در فهمِ واژه نمی‌گنجند،

تا مقدس بمانند.

و شاید معجزه‌ی این تصویر،

فقط برای یک چشم،

در یک لحظه، متجلی ‌شده است ...

 

«و تویی که خداوند زیبایی‌ات را در چشم‌های من آفرید،

تا رسالتِ خلق واژه‌ها را داشته باشم.»

 

پژواک
۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

آدمها وقتی رشد می کنند،
از جایی به بعد، دیگر قادر به دروغ گفتن و خیانت نیستند؛
این جبری بعد از اختیار است؛
نتوانستنی بعد از توانستن؛
عاجز بودنی بعد از قادر بودن؛
و این هم از پارادوکس های زیبای دنیای روان است../

آرام
۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دوست داشتن،

شبیه سیله که می‌شوره، می‌بره

و وقتی تموم می‌شه، تو دیگه اون آدم قبلی نیستی.

یا شاید شبیه بارونه.

آروم، ولی عمیق که بوی تنتو عوض می‌کنه،

رنگ دلتو می‌شوره حتی اگه کوه باشی.

 

دوست داشتن،

همون "ماهِ" لعنتیه که پلنگو تا لبه‌ی پرتگاه می‌کشونه،

با نوری که نمی‌ذاره برگرده.

 

دوست داشتن،

اون تیریه که از کمان آرش رها شد

و هرچی بیشتر شیره‌ی جونشو گرفت، زمین بیشتری رو فتح کرد.

دوست داشتن

یعنی زخمیِ  خار بشی، حتی اگر هیچوقت به گل نرسی.

دوست داشتن

یعنی قدم زدن وسط جنگلی پر از رود و درخت،

پر از نسیم خنک و آواز پرنده،

جاده ای رویایی که منتهی میشه به برزخِ دلتنگی.....

 

دوست داشتن یعنی تمنای من و نادیده گرفتن های تو..

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی دلتنگیا درد بیشتری دارن...

مثل تیغی که فرو رفته توی دستت و پیداش نیست،

از اون دلتنگیا که یک حلقه‌ اشک می‌شن توی چشمت،

ولی مجبوری بخاطرش لبخند بزنی و بگی: "نه بابا، حساسیت فصلیه..."

 

دلتنگی‌هایی که آروم آروم توی دلت جا می‌گیرن،

جوری که حتی خودت هم دیر می‌فهمیش.

 

تا یه روز…

به خودت میای و می‌بینی ازت چیزی نمونده.

نه اون خنده‌های قدیمی،

نه اون برق چشمات،

نه حتی صدای واقعیت.

 

دلتنگی،

حکایت همون قورباغه‌ست

که انداختنش توی یه قابلمه‌ آب سرد،

و یواش یواش زیرش آتیش روشن کردن…

نه جیغی زد، نه فرار کرد.

فقط تموم شد.

بی‌خبر.

بی‌صدا.

 

و تو فقط نگاه می‌کنی به خودت،

که چطور توی این دلتنگی، یواش‌یواش…

دیگه شبیه خودت نیستی.

 

و تو نمیدونی…

این دلتنگی

یک موهبته؟ یا رنج؟

 

پژواک
۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعضیا با ارزشن

بعضیا ارزشمندتر..

 

توی زمستان ، برف با ارزشه

اما چی آدما رو دور هم جمع میکنه؟؟

"آتش..."

 

توی دل شب، با یک آسمان صاف،

همه ستاره ها رو نگاه میکنن

اما چی آدما رو دور هم جمع میکنه؟

"تلسکوپ..."

 

برف و ستاره با ارزشن

اما گرمای آتش و زاویه دید تلسکوپ باارزشتره.

 

بعضی آدما باارزشترن

چون پر از انرژی هستن

چون خواسته و ناخواسته با رفتار و خنده و نگاهشون،

با تک تک کلماتشون،

آدما رو جمع میکنن و حالِ دل همه رو خوب میکنن.

 

طبیعت به اینا میگه " درخت بلوط "

چون تنها درختی که باعث آرامش همه موجودات طبیعته

درخت بلوط هست.

خونه سنجاب

و غذای دارکوب

سایه ای برای پلنگ

و محل خوابیدن پرنده ها...

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سوختن داریم تا سوختن...

 

بعضی سوختن‌ها رو اون‌قدر بلند فریاد می‌زنی که همه باخبر می‌شن؛

مثل وقتی که دستت می‌سوزه توی آتیش.

 

اما بعضی سوختن ها، اون‌قدر عمیقن که حتی نفس کشیدن رو هم سخت می‌کنن.

 مجبورت می‌کنن به سکوت...

مثل وقتایی که دستاشو می‌گیری،

و گرمای وجودش آروم‌آروم می‌ره تا تهِ جونت،

توی سلول سلولِ وجودت،

تا مغز استخونت...

 

بعد، یه روز همون آدم میگه:

«نمی‌خوام دیگه دستامو بگیری.»

 

همون‌جا، یه چیزی توی دلت فرو می‌ریزه.

تمام وجودت می‌سوزه...

یه سوختنِ بی‌صدا،

از اونایی که قلبتو مچاله می‌کنه،

ازت یه ویرونه می‌سازه—

ویرونه‌ای که دیگه هیچ‌وقت، خوب نمی‌شه.

 

 

پژواک
۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر